من بیایم سوی تو از راه پر برف و خطرناک زمستانی ره سبزی که بگذشتن از آن سخت است و تو دانی یخ و سرما مرا همراه گردد تا نیاندیشم به روز گرم من از سرخی روز عشق گفتم، نصیب من پشیمانی من و هر لحظه صبر و انتظار تو، مگر شاید بیایی تو رضایت دادی و پا بر سر من می نهی تو در خیابانی یگانه ماه دنیایم گذر کرد از سر کوی دلم آهسته و تنها من شبگرد هم پا نهادم جای پایش بی صدا و ناگهانی من و هیچی و همه در پی تو آمدیم و در کنار تو نشستیم رها گشتم به دشت دست زیبایت ببوسیدم ترا
مرا هستی پسر، نام تو هیچی و همه خواهر برای تو رها در دشت تنهایی تو هستی، جان بابایت فدای تو یکی روز بهاری دست مادر چون نهادت روی خاک اینجا مرا دل دفن شد با تو، برای با تو بودن، تا ابد ماندن کنار تو مرا آن روز دردی در سینه بود و هست و خواهد بود روان از چشم من اشکی شد و خون دلم آب حیات تو یخ و سرمای دی رفت و بهاران می رسد از ره دوباره مرا غم بیش از طاقت شد و بنشسته ام تنها به پای تو مگر قرنی به پایانش رسد دردم رود از دل پس از صد سال رها بینم عزیز نازنینم را
درباره این سایت