مرا هستی پسر، نام تو هیچی و همه خواهر برای تو رها در دشت تنهایی تو هستی، جان بابایت فدای تو یکی روز بهاری دست مادر چون نهادت روی خاک اینجا مرا دل دفن شد با تو، برای با تو بودن، تا ابد ماندن کنار تو مرا آن روز دردی در سینه بود و هست و خواهد بود روان از چشم من اشکی شد و خون دلم آب حیات تو یخ و سرمای دی رفت و بهاران می رسد از ره دوباره مرا غم بیش از طاقت شد و بنشسته ام تنها به پای تو مگر قرنی به پایانش رسد دردم رود از دل پس از صد سال رها بینم عزیز نازنینم را
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت